محل تبلیغات شما



می‌گویم ب با ا چی می‌شه؟

می‌گوید با با با می‌شه.

می‌گویم خوب حالا د با ا چی می‌شه؟

می‌گوید نمی‌دانم!

 

نه که فکر کنید اولین بارش باشد که می‌شنود! پنجاه بار قبلش تمرین کرده‌ایم!

از نظر ذهنی هم بچۀ بسیار زرنگ و باهوشی است. از آنجا که خودش، بدون اینکه کسی با او کار بکند، جمع و تفریق را یاد گرفته است و حتی جدیداً، باز هم بدون اینکه کسی به او یاد بدهد، مفهوم ضرب را یاد گرفته و یک‌سری از اعداد را ذهنی در هم ضرب می‌کند! و البته بدون اینکه بداند نام این کار ضرب کردن است!

فقط آقا بازیگوش تشریف دارند! همین! که اقتضای سنشان هم هست. و من هم البته می‌خواهم کله‌ام را بکوبم به دیوار!


مدرسۀ راهنمایی که می‌رفتم، معلمانمان با کلمات مهربانانه گولمان می‌زدند تا دوستانمان را لو بدهیم. ما را می‌خواستند دفتر و با چهره‌ای مهربان و نگران، به ما می‌گفتند که شما برای ما مهمید و ما می‌خواهیم کمکتان کنیم و اگر بگویید دوستانتان در کلاس چه‌کار کرده‌اند، ما می‌توانیم راه حل‌هایی پیدا کنیم که کمکشان کنیم. اینطوری ما گول می‌خوردیم و دوستانمان را لو می‌دادیم و بعد از چند وقت می‌دیدیم که فلانی اخراج شد!

دبیرستان که می‌رفتم، بزرگ‌تر شده بودم. فهمیده بودم که معلمان و مسئولان مدرسه دوستانمان نیستند و حرف‌های قشنگشان فقط برای گول زدن است. برای همین هیچ‌وقت دیگر کسی را لو ندادم.

 


از همه کمک بگیر و به هیچ شخص خاصی وابسته نباش.

روابط اجتماعی‌ات را وسیع کن ولی در هیچ‌کس محدود نشو.

از هیچ‌کس بابت اینکه برایت وقت ندارد یا در اولویتش نیستی دلگیر نشو.

 

رها باش و پرواز کن. به‌وقتش کمک هم بگبر، از هرکس که شد. ولی متوقع کمکشان نباش.


پسرک که رفت مدرسه، تبلت جدیدم را برداشتم و لم دادم توی تختم و شروع کردم به مطالعه و یادگرفتن نکات جدید. با اینکه از ساعت ۳ بیدار شده بودم و فکر اینکه نوشته‌ام را چه‌جوری شروع کنم و چه‌جوری ادامه بدهم نگذاشته بود بخوابم، حالا باز هم خوابم نبرد. با خودم فکر کردم که فرق من با بقیۀ دوستان هم‌کیشم آن است که انگیزۀ پشتکار من علاقه است. و دقیقاً به همین دلیل است که موفق خواهم شد.


کاش می‌شد به آدم‌ها فهماند که احساسات درونی ما نسبت به اطراف و اتفاقات هیچ ربطی به آنها ندارد؛ حتی اگر این احساسات را جایی نوشته باشیم؛ و مخصوصاً اگر این نوشته‌ها را در اختیارشان نگذاشته باشیم و خودشان رفته باشند محض کنجکاوی خوانده باشند.

اگر من احساس درونی منفی‌ای نسبت به کسی داشته باشم، تا زمانی که موجب آسیب به او نشده باشم، احساسم به خودم مربوط است. خودم باید با آن کلنجار بروم، چه بخواهم در دلم نگهش دارم و بابتش غصه بخورم و مرثیه‌سرایی کنم و چه بخواهم کنارش بگذارم. همه‌اش به خودم و درون خودم مربوط است. همۀ اثرات مثبت و منفی‌اش مال خودم است.

آن شخص اگر با کنجکاوی خود متوجه این احساس شده باشد، حق ندارد بابت این احساس منفی من را مجازات کند یا به من آسیب بزند یا من را مقصر بداند. مخصوصاً اگر من خودم این احساس منفی را در اختیارش نگذاشته باشم. علاوه بر اینکه این کارِ خودش غیر اخلاقی است، باید دانست هیچ‌کس حق ندارد احساسات درون دیگری را کنترل کند. حتی اگر نیتش خیر باشد و برای او سعادت بخواهد یا بخواهد او را تربیت کند و قصدش این نباشد که بابت احساسِ منفیِ آن آدم از او انتقام بگیرد. علاوه بر این، حقیقت آن است که هیچ‌کس حق تربیت کردن هیچ آدم بالغ دیگری را ندارد. آدم‌ها از کجا می‌دانند که از بقیه بهترند و حق دارند آنها را تربیت کنند؟ 

 

 

و او» با این رفتارهایش فقط خود را پیش من کوچک و کوچک‌تر می‌کند.


در هوای آلوده قدم می‌زنم. از مغازۀ فتوکپی بیرون آمده‌ام. مدارکم را که از درالترجمه گرفتم، آنجا اسکنشان کردم. احسان خواجه‌امیری گذاشته بود. همان آهنگش که کلی با آن گریه کرده وسیگار کشیده بودم. قلبم فشرده می‌شود. غم دل‌کندن، اضطراب درخواست و گرفتن پذیرش، ترس از آینده.

قدم می‌زنم تا به ماشین برسم. آدم‌ها می‌روند و می‌آیند. بعضی آرام، بعضی با عجله. خانواده‌ای با یک نوزاد و یک بچۀ پنج‌شش ساله در این هوای آلوده آمده‌اند خرید. می‌خواهند برای بچه‌شان کفش بخرند. می‌خندند و ذوق دارند. خوشحال می‌شوم که می‌بینم زندگی برای بعضی‌ها هنوز جریان دارد. اما به هر حال، خیابان خلوت‌تر از معمول است. شالم از سرم می‌افتد. دستم را بلند نمی‌کنم تا شالم را سرم کنم. نگاه‌های آدم‌ها را روی خودم احساس می‌کنم. اهمیتی نمی‌دهم. می‌روم سیدمهدی تا آش شله‌قلم‌کار بخرم. ندارد. حلیمش هم تمام شده. برمی‌گردم.

دل می‌کنم. از این خیابان‌ها، از این آدم‌ها، از شنیدن این زبان، از نفس کشیدن در این فرهنگ.

دل می‌کنم. هرروز بیشتر از دیروز. دل می‌کنم و سعی می‌کنم دیگر بابت ایمیلی که بی‌جواب مانده است غصه نخورم و دیگر سعی نمی‌کنم کاری کنم تا روابط اصلاح شود. دیگر همه‌چیز را رها می‌کنم.

دل می‌کنم.

و کم‌کم همه‌چیز برایم بی‌معنی می‌شود.

مثل این آلودگی هوا، که دارم درونش قدم می‌زنم و نفس می‌کشم و بودن و نبودنش دیگر برای مهم نیست.

 

برای اینکه زیاد غصه نخورم،

می‌روم به شهر کتاب. برای خودم کتاب میشل اوباما را هدیه می‌خرم و دو تا کتاب داستان هم برای پسرک. یک نشانک کتاب با طرح کاشی هم می‌خرم، انگار که یک نشان کوچک باشد از آنچه که دوستش دارم و برایش اهمیت قائلم. و سعی می‌کنم به اینکه الآن فقط با ورود به این مغازه صدوبیست‌هزار تومان از دارایی‌ام کم شد فکر نکنم.

برمی‌گردم خانه و سی‌ان‌ان را روشن می‌کنم تا زبان گوش بدهم.


بابت آلودگی هوا مدارس تعطیل است. پشت میز نشسته‌ام و دارم روی مقاله‌ام کار می‌کنم. پسرک از خواب بیدار می‌شود. می‌آید در هال. وسط اصلاح یک جمله هستم. نگاهم به مقاله است و سلام و علیک گرمی با پسرک می‌کنم. می‌آید پشت میز می‌نشیند و می‌خواهد که دیکته بنویسد. کاربرگش را می‌دهم حل کند. هنوز صبحانه نخورده‌ایم!

 

 

 

 

+در فرم درخواستی که پر می‌کردم، گزینه‌ای بود که آیا فرزندی دارید که به شما وابسته باشد؟ با تمام وجود دلم می‌خواست گزینۀ بله را بزنم و او را با خود ببرم. الآن کدام آه، نشان‌دهندۀ آه عمق وجود من است؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شکارگاه رویا را بنگار و پروازش را دکلمه کن... مسافر سروش برقع وش - درمان اعتیاد